اشعار عاشقانه

آسمان رنگ شب یلدا گرفت

یاد  تو آمد به قلبم جا  گرفت

تاسحرغم بادلم هم خانه بود

از  فراق  تو دلم  دیوانه   بود

یاد تو چندیست مهمانم شده

خاطراتت  آفت   جانم   شده

هرچه میگویم سخن از یاد توست

در سکوت من فقط فریاد توست 

+نوشته شده در یک شنبه 30 آذر 1393برچسب:,ساعت15:2توسط وحید | |

+نوشته شده در پنج شنبه 13 آذر 1393برچسب:,ساعت20:7توسط وحید | |

در  خیالات خودم  در  زیر  بارانی  که   نیست

می رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست

می نشینی  رو به رویم، خستگی در میکنی

چای میریزم  برایت ، توی فنجانی که  نیست

باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟

بازمیخندم که خیلی،گرچه میدانی که نیست

شعر می خوانم  برایت، واژه ها  گل  می کنند

یاس و مریم می گذارم ،توی گلدانی که نیست

چشم می دوزم به چشمت ، میشود آیا کمی

دستهایم را بگیری، بین  دستانی که  نیست؟

وقت  رفتن می شود، با  بغض  میگویم  نرو ...

پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست

می روی  و  خانه  لبریز   از   نبودن  می شود

باز تنها می شوم ، با یاد مهمانی که نیست...

بعد  تو این  کار  هر  روز من  است

باور این که نباشی ، کار آسانی که نیست...

+نوشته شده در شنبه 1 آذر 1393برچسب:,ساعت20:13توسط وحید | |